خواب دیده بود در ساحل دریا در حال قدم زدن باخداست
روبرو در پهنه آسمان صحنه هایے از زندگیش به نمایش در آمد.متوجه شد ڪه در هر صحنه دو جاے پا در ماسه فرو رفته است ،یڪے جاے پاے او دیگرے جاے پاے خدا!
وقتے آخرین صحنه از زندگیش به نمایش درآمد،متوجه شد ڪه خیلے از اوقات سختترین و ناراحت ڪننده ترین لحظات در زندگے او بوده و این واقعا او را رنجاند و از خدا سوال ڪرد :« خدایا تو گفتے چنانچه تصمیم بگیرم ڪه با تو باشم همیشه همراه من خواهے بود ولے متوجه شدم در بدترین شرایط زندگے فقط یڪ رد پا وجود دارد.نمیفهمم چرا؟ نمیفهمم چرا در مواقعے ڪه بیشترین احتیاج را به تو داشتم ،مرا تنها گذاشتے ؟!»
و خدا پاسخ داد:
« فرزند عزیز و گرانقدر من ! تو را دوست دارم.هرگز تنهایت نگذاشتم.زمانیڪه تو در آزمایش ورنج بودی،فقط یڪ جاے پا میدیدے و این درست زمانے بود ڪه من تو را بر دوش گرفته بودم.»
برگرفته از ڪتاب:شما عظیم تر از آنے هستیدڪه مے اندیشید به قلم مسعود لعلے
:: موضوعات مرتبط:
خدا ,
مطالب آموزنده ,
,